Print this برگه

فصل اول – نشانه‌ها – اختلال ذهنی

.

 

.

.

فرسایش مغز یک اصطلاح کلی است که بیش از صد نوع بیماری پیش‌رونده مغزی را در بر می‌گیرد. بیماری آلزایمر با شیوع بیش از ۶۰ در صد از رایج‌ترین آنهاست. به‌طور‌کلی، نشانه‌های انواع فرسایش مغز شامل از دست دادن عملکردهای شناختی مانند یادآوری، تفکر و استدلال است. این علائم همچنین شامل اختلال در مهارت‌های تکلم، پردازش دیده‌ها و شنیده‌ها، حل مسايل روزمره،‌ خودمدیریتی و توانایی‌های تمرکز و توجه است. با پیشرفت بیماری، تغییرات عمده خلقی و رفتاری مانند اضطراب، افسردگی و پرخاشگری با شدت و ضعف و طول مدت متفاوت بروز می‌کند. بروز این مشکلات به حدی افزایش می‌یابد که بیمار نیاز به مشورت با پزشک پیدا می‌کند.

کاهش توانایی ذهنی به دلیل افزایش سن نباید با فرسایش مغز اشتباه شود. گرچه طبیعی است که با افزایش سن بعضی توانایی‌های ذهنی مانند حافظه دچار اختلال شود، اما این کاهش بخشی طبیعی از سالمندی است و علل و ویژگی‌های آن متفاوت از فرسایش مغز است. بسیاری از نشانه‌های فرسایش مغز در بعضی بیماری‌های دیگر از جمله بیماری تیروئید، کمبود ویتامین، سوء مصرف الکل، افسردگی و عوارض جانبی داروها نیز وجود دارد. برخلاف فرسایش مغز، بسیاری از این بیماری‌ها قابل درمان بوده و عوارض آن برگشت‌پذیر هستند. بنابراین مهم است که از بروز مشکلات حافظه یا مسائل شناختی غافل نشوید و برای کشف و درمان آنها با پزشک مشورت کنید.

فرسایش مغز یک بیماری پیش‌رونده است و دارویی برای جلوگیری یا کند کردن پیشرفت و یا مداوای آن کشف نشده است. برخی از داروها به بیماران مبتلا به آلزایمر کمک می‌کند که از ذخایر شناختی باقی‌مانده خود بهتر استفاده کنند و بنابراین کیفیت زندگی خود را برای مدتی بهبود ببخشند. علاوه‌براین، تشخیص به موقع بیماری، طیفی از مداخلات مراقبت‌محور را فراهم می‌کند که می‌تواند به کاهش تغییرات ذهنی و رفتاری که بخشی از بیماری هستند، کمک کند. تشخیص زودهنگام همچنین به خانواده و عزیزشان این فرصت را می‌دهد تا امور مالی و حقوقی را سامان داده و گزینه‌های مراقبت در آینده را درزمانی‌که بیمار هنوز توانایی ذهنی تصمیم‌گیری مناسب را دارد بررسی کنند.

.

.

مادر  نان داد

 

مدتی بود متوجه بیماری مادر شده بودم ولی دقیقا نمی­دانستم به چه نوع بیماری مبتلاست. فکر می­کردم فقط افسردگی است و سعی می­‌کردم بیشتر به شهرستان بروم و به مادر سر بزنم.

قبل از بیماری مادر، وقتی وارد خانه‌­اش می‌­شدیم، همیشه همه جا بسیار تمیز، سفره مادر با تمام مخلفات چیده، و چایی داغ آماده بود. مادر باخوش‌حالی تمام از ما پذیرایی می­‌کرد و شب با پهن کردن رختخواب­‌های تمیز، من تا صبح عمیق‌­ترین خواب را تجربه می‌­کردم. صبح هم مادر با گرفتن نان داغ و چیدن میز صبحانه از ما پذیرایی می­‌کرد.

یکبار اوائل بیماری مادر به دیدن او رفتیم. همیشه مادر قبل از اینکه ما زنگ  بزنیم با صدای ماشین در را باز می­‌کرد. ولی این بار برخلاف همیشه، پس از چندین بار زنگ زدن هم مادر در را باز نکرد. بعد از مدتی پدرم در را باز کرد. خانه کاملا سوت و کور بود و مثل همیشه نبود. تعجب کردم از پدرم سوال کردم. او گفت مادر خیلی وقت است که رفته نان بخرد و هنوز نیامده­ است.

من به اتفاق همسرم دنبال مادر رفتیم. مادر را پیدا نکردیم و ناامید در راه برگشت، مادر را دیدیم که می‌­آید. باورم نشد که مادر است. خیلی کند راه می‌رفت، چادر روی زمین کشیده می‌­شد و نانی در دستش نبود. با بی تفاوتی تمام با ما روبه‌رو شد….

آنروز فهمیدم مادر، همان مادر همیشگی نیست و انگار دنیا روی سرم خراب شد. هیچگاه آن لحظه دردناک را فراموش نخواهم کرد …

.

.

چادر

 

مادرم خیلی به حجاب اهمیت می­داد و علاقه شدیدی به چادر داشت. طی سال­‌ها، هر زمان که ایجاب می­‌کرد و برایش امکان داشت، پارچه چادری برای خودش می‌­‌خرید و چون خیاطی هم بلد بود،خودش می­‌دوخت. به‌طوری­که طی سال‌­ها یک قفسه بزرگ پر از چادر در رنگ‌ها و طرح‌­های مختلف در خانه مادر به وجود آمده بود. اگر بازار می‌­‌رفت و طرح جدیدی می‌دید، فورا در این فکر بود که تهیه کرده و به قفسه چادرها اضافه کند. من هم چون چادری نبودم زیاد به این قفسه اهمیت نمی‌­دادم.

اوایل که هنوز متوجه شدت بیماری مادر نشده بودم، او تنها زندگی می­‌کرد. یک­ روز صبح زود که می‌­رفتم به مادر سر بزنم، همین­ که وارد کوچه شدم دیدم یکی از گران­‌ترین چادرهای مادر و حتی روسری جدیدش که من برایش گرفته بودم سر یک خانمی است. خوب که نگاه کردم دیدم ایشان همان شخصی است که همیشه برای دریافت کمک مالی به مادر سر می‌زند و مادر هم هر ماه که حقوق می‌گیرد یک مقدار به عنوان صدقه به او کمک می‌کند. از اینکه چادر مادر سر این خانم بود خیلی تعجب کردم ولی به روی خودم نیاوردم.

آن خانم خیلی باشتاب سلامی کرد و رفت. وقتی به خانه رسیدم، دیدم مادرم چادر کهنه این خانم را پوشیده و نشسته است. سوال کردم مادر این چیست سرت کردی؟ گفت این چادر را سکینه خانم داده، من هم یکی به جایش به او دادم. کم‌کم فهمیدم مادر بیماری­اش شدت گرفته است.

در آن زمان هنوز پول‌های مادر نزد خودش نگهداری می‌شد. خواستم برای خرید وسایل مادر از کیفش پول بردارم که دیدم با وجود اینکه سه روز پیش حقوق گرفته کیفش خالی است. سوال کردم مادر جان جای پول‌هایت را عوض کرده­‌ای؟ مادر در جواب گفت که الان آخر ماهه من دیگه پول ندارم، مقدار کمی هم که بود دادم به سکینه خانم برای بچه‌هاش که گرسنه هستند.

تازه متوجه فاجعه بزرگی که دامنم را گرفته بود شدم. با مشورت برادرم سعی کردیم اول پول مادر را کنترل کنیم، ولی زیاد به لباس و چادر اهمیت نمی‌دادیم. دو سه ماه بعد از کنترل مجدد، دیدم از این همه چادر فقط شش تا و آن هم از ارزان‌ترین­‌شان باقی مانده است. فکر کردم اگر مادر حالش خوب بشود می‌تواند باز هم برای خودش و با سلیقه خودش لباس و چادر تهیه کند. ولی دیگر مادر عزیزم حتی نتوانست به تنهایی قدمی در کوچه بزند و یا به منزل دوستی برود.

چه سخت است که ببینی شخصی اهل مطالعه، بزرگ خانواده، مورد احترام و مرجع مشورت برای افراد فامیل، توسط یک زن عامی مورد سوء استفاده قرار بگیرد و زندگی‌اش به تاراج برود.

.

.

وابستگی

 

مدتی بود که مادر، هر موضوعی را طی مدت کوتاهی چندین بار تعریف می­‌کرد. یک سوال را چندین بار می­‌پرسید. هربار که پیشنهاد مراجعه به دکتر می‌دادم قبول نمی‌­کرد و می­‌گفت به خاطر فکر و خیال، بعضی چیزها یادم می­­رود و کمی حواس‌پرت شده‌ام ولی مشکلی ندارم که دکتر بروم.

برای اولین بار برادر بزرگم توانست مادر را برای مراجعه به دکتر راضی کند. تشخیص دکتر، افسردگی مزمن بود و چند دارو هم تجویز کرد. متاسفانه با وجود مصرف داروها، بهبودی در حال مادر مشاهده نشد.

ای‌کاش اطلاعاتی که امروز در مورد دمانس و آلزایمر دارم، آن روزها می­‌داشتم. خوب به‌خاطر دارم که در طی یک سال، با چندین دکتر مشورت کردیم. فکر می‌کردیم علت اینکه حال مادر خوب نمی­‌شود آنست که دکترها بیماری را تشخیص نمی‌دهند و مسیر درمان اشتباه است.

تا اینکه مادر را نزد دکتر سرشناسی بردیم و ایشان پرسید که چرا اینقدر پزشک عوض می‌کنید؟ بیماری آلزایمر درمان ندارد. داروهای موجود فقط کمک می‌کنند که از ظرفیت باقی‌مانده مغز استفاده بهتری بشود. البته ایشان در مورد دمانس و انواع آن هیچ توضیحی ندادند. دکتر گفت اینقدر خود و مادرت را آزار نده. بگذار راحت زندگیش را بکند. مایوس و ناامید از مطب دکتر برگشتیم.

پدرم تازه بازنشسته شده بود و با هزار آرزو که از این به ‌بعد راحت زندگی کند و با همسرش به گردش و سفر بروند، ولی متاسفانه بیماری مادر همه رویاها را محو کرد. پدر اغلب اوقات در خانه بود. از طرفی خوش‌حال بودم که مادرم تنها نیست و از طرف دیگر نگران بودم که پدر فرد صبور و با حوصله‌ای نبود که بتواند اشتباهات مادر را تحمل کند، فقط ناظر کارهای او باشد و احیانا او را راهنمایی کند.

 پدر در یک رقابت نا­برابر کم‌­کم مسولیت­‌های مادر را به دست گرفت. وقتی امور آشپزخانه که مشغولیت اصلی مادر بود توسط پدر انجام شد، مادر اعتماد به‌نفسش را بکلی از دست داد و بیماریش سرعت گرفت. پدر عزیزم شد پرستار و خانه‌دار.

.

.

عیدی

 

دید و بازدید نوروز و بساط عیدی دادن داغ بود. مادرم طبق روال هر سال به دخترها و پسرها عیدی می­داد. اوایلِ بیماری مادر بود و از آنجا که پول­هایش را در مکان­‌هایی مخفی می‌­کرد که بعدا به خاطر نمی‌آورد، من پول‌ها را برایش نگه می­داشتم. طبق روال هر سال خواهرم روز اول عید به منزل مادر آمد و من پول‌های عیدی را به مادر دادم تا به هر کسی مقداری بدهد. آن روز مادرم عیدی­‌ها را داد و عید دیدنی انجام شد ولی بعد از یک ساعت مجدد از من پول خواست تا عیدی بدهد. هر چه قدر هم که توضیح دادم عیدی داده­‌ای، فایده‌ای نداشت و تا آخر مهمانی چند بار این اتفاق افتاد. البته عیدی­‌های دفعات بعد را خواهرم به من پس می‌­داد.

بله این یکی از صدها داستان ما با مادرم بود که تا به امروز هم ادامه دارد.

.

.

آغاز سفر دمانس

 

پس از مشاهده بعضی نشانه­‌ها و تغییر روحیه همسرم، به پزشک مغز و اعصاب مراجعه کردیم. دکتر اطمینان داد که چیز مهمی نیست. مقداری قرص و داروی آرام‌بخش داد که من بیشتر آنها را می‌­شناختم. گفتم آقای دکتر، این داروها خیلی مشابه هم هستند. گفت بله ولی برای ایشان خوب است. به نظرم همسر شما مشکل مهمی ندارند. پاسخ‌هایی که به پرسش‌های من می­دهند، نشان می­‌دهد که ایشان یک مقدار استرس دارند ولی بروز نمی‌­دهند و اگر مدتی آرامش داشته باشند حالشان خوب می‌شود. دو سه ماه دیگر بعد از مصرف داروها بیایید ایشان را ببینم.

البته طبق دستور دکتر، ام آر آی هم انجام دادیم. خلاصه ما داروها را گرفتیم و همسرم استفاده می­‌کرد. خانم من معمولا شب ها زودتر از من می­‌خوابید، شاید ساعت یازده تا یازده و نیم و همیشه دوست داشت قبل از خواب مجله‌ای بخواند. من هم یا کتاب می­‌خواندم و یا به اخبار گوش می­کردم. بعد از دو روز مصرف داروها، یک شب داشتم اخبار گوش می­‌دادم که حوالی نیمه شب، صدای گریه و زاری از توی اتاق خواب شنیدم. خانمم گفت ببین چه وضعیتی است. بچه را دزدیده‌اند. مادرش ناراحت است و پدرش گریه می­‌کند. گفتم خانم شب­‌ها که این داستان‌­ها را نباید خواند. داستان‌های لطیف و آرام‌بخش بخوان که خوابت ببرد. خلاصه یک نیم ساعتی گریه کرد. دیدم وضعیت همسرم عوض شده است و باید یک فکر اساسی بکنم.

 دکتر را عوض کردم و نزد یک دکتر دیگر رفتیم. وقتی در اتاق دکتر نشستیم، خانمم گفت من اصلا برای چی آمدم اینجا؟ من نمی­‌دانم چرا همسرم مرا پیش شما آورده؟ من که بیمار نیستم. دکتر گفت نه همسر شما برای مشکلات خودش آمده. دکتر متوجه شد که خبرهایی هست و به خانمم گفت که همسر شما خسته است یک مقدار اعصابش به هم ریخته و می­خواهد که من کمی با او صحبت کنم. بعد با شما صحبت می­‌کنم که ببینیم چه مشکلی در خانواده هست. خلاصه یک مقدار با من صحبت کردند و بعد هم با همسرم صحبت کردند و چند نوع قرص تجویز کردند.

بعد از اتمام ویزیت دکتر، همسرم را به بیرون از اتاق دکتر و توی سالن هدایت کردم و خودم برگشتم پیش پزشک. خانم دکتر یکی دو صفحه در مورد همسرم یادداشت برداشته بود. در واقع پاسخ سوال­‌هایی بود که از همسرم پرسیده بود. گفتم خانم دکتر این قرص­‌ها برای چیست؟ گفت که به نظر من حافظه خانم شما کم شده بهتر است که این­ قرص­ها را شروع کنید و این ام ‌آر آی را هم انجام دهید و جوابش را برای من بیاورید. گفتم تازه ام آر آی گرفتیم تقریباً یک ماه پیش. دکتر گفت تصویر جدید می‌خواهم. بعد که ام آر آی را گرفتیم و پیش دکتر بردیم، او گفت مغز دارد کوچک می­شود.

تازه متوجه شدم که ای داد بیداد چه خبرهائی است. ولی به روی خودم نمی‌آوردم. بگو و بخند آمدیم بیرون. همسرم مصرف قرص­‌ها را همچنان ادامه می‌داد. دو ماه بعدش که برای بار دوم رفتیم مطب دکتر، همسرم به خانم دکتر گفت حال من خیلی خوبه مثل دفعه قبل نیستم. خیلی عالیه و همه چیز خوبه. خانم دکتر فهمید که اوضاع وخیم­تر شده چون اوایل می­گفت من برای چی اومدم اینجا ؟ ولی حالا می­گوید حال من خیلی خوب است.

 از آن به بعد موضوع بیماری او برایم جدی شد و تقریباً چهار یا پنج ماه طول کشید تا متوجه بشوم که چه اتفاقی افتاده است. البته آن روزها هنوز دوران پادشاهی ما بود چون خودش می‌توانست دستشویی و حمام برود، لباس بپوشد و تا حدودی مستقل باشد.

.

.

تغییرات خلقی

 

مادرم مشکل فراموشی دارد. اما گذشته را با ذکر جزییات به یاد دارد. بخشی از تغییرات رفتاری و تحولات مادر را برایتان شرح می‌دهم.

مادر همیشه خیلی مهمان‌نواز بود ولی حالا که بیمار شده بیش از قبل تعارف می‌کند. به روشنی می‌بیند که بشقاب ما پر از غذاست ولی باز هم تعارف می‌کند به حدی که طرف مقابل عصبی می‌شود. او هیچ وقت غذایش را کامل نمی‌خورد و فکر می‌کند که دیگران غذا گیرشان نیامده و او بخشی از غذایش را برای آنها نگاه می‌دارد.

دقیقه به دقیقه می‌خواهد با برادرم که سرِکار است تماس بگیرد (و البته ما باید شماره را برایش بگیریم)، با او صحبت کند و از او بخواهد که زودتر به خانه برگردد. متاسفانه توضیح دادن اینکه ایشان نمی‌تواند زودتر به خانه بیاید و سرِکارش هست هم هیچ فایده‌ای ندارد. اخیراً مادر خیلی دل نازک شده و سریع به گریه می‌افتد. اگر در کاری پافشاری کند، هیچ راهی جز انجام آن کار قانعش نمی‌کند.

این روزها مادر خاطرات گذشته را زیاد تکرار می­کند. اصلا تحمل تنهایی را ندارد و دوست دارد مدام پیشش باشیم. مدام حضور و غیاب می­کند و کسی حق ندارد از جایش تکان بخورد. گاهی وقت‌ها، من و خواهرم را با هم اشتباه می‌کند و ما را به جای یکدیگر می‌گیرد.

.

.

بازی‌های جام جهانی

 

سه سال پیش در زمان بازي‌هاي جام جهاني، شبی که نوبت بازي فوتبال ايران با مراكش بود به دعوت خواهرم سارا به همراه مادر و همسرم به خانه او رفتيم تا دسته جمعي بازي را ببينيم و شام مهمان خواهر باشيم.

مادر مثل هميشه از اينكه فرزندان دور و برش هستند شاد بود و باز هم مثل هميشه آرام و درونگرا. به طوريكه ما هنوز متوجه وخامت بيماري او نشده بوديم. براي مشكل او در شمردن و فراموش کردن برخي كلمات به پزشك مراجعه كرده بوديم ولی پزشك مشكل را افسردگي سالمندي تشخيص داده بود و نه بيشتر.

در حين بازي ايران و مراكش، مادر مثل هميشه با آرامش ما را نگاه مي‌كرد و از شادي ما به آرامي لبخند مي‌زد. بين دو نيمه بازی هم رفت نماز خواند. تعداد ركعت‌ها زياد بود اما فكر كردم شايد نماز قضا می‌خواند. بعد از بازي شام خورديم و مي‌خواستيم بازي اسپانيا و پرتغال را ببينيم كه مادر گفت من خسته‌ام و مي‌خواهم به خانه بروم. هرچه گفتيم الان به دلیل برد ايران از مراكش خيابان‌ها شلوغ است، گفت كه خسته است و از ما خواست که برایش آژانس بگيريم. به ناچار خواهرم سارا براي مادر اسنپ[1] گرفت و او خانه را ترك كرد. ما هم مشغول تماشاي بازي شديم.

خواهرم از روی نقشه مسير حركت اسنپ را كه به كندي پیش می‌رفت، دنبال مي‌كرد. اسنپ در جايي با فاصله حدود نيم ساعت پياده تا خانه مادر، پیام “پايان سفر” را زد. وقتي خواهرم با راننده تماس گرفت، او گفت كه مادرتان از ترافيك خسته شدند و گفتند كه پياده به خانه مي‌روند. چاره‌اي نداشتيم جز اينكه صبر كنيم مادر به خانه برسد چون هيچ وقت حاضر نبود از موبايل استفاده كند.

ساعتي گذشت و هرچه با منزل تماس گرفتیم كسي پاسخ نداد. با اضطراب هر كدام با ماشيني جداگانه به دنبال مادر رفتيم. به بيمارستان‌هاي نزديك و به اداره پليس مراجعه كرديم. پليس كه هيچ اقدامي نكرد و گفت تا صبح صبر كنيد! در بيمارستان‌ها هم نشاني از بيمار ناشناس بستري نداشتند. بعد از مدتي گردش بي‌نتیجه در خيابان‌ها، وارد يكي از خيابان‌هاي اصلي به سمت شمال شدیم. از دور مادر را ديدم كه در حال حركت به طرفی مخالف مسير خانه‌اش بود. از ماشين پياده شدم و به طرفش دويدم و با گريه در آغوشش گرفتم. چهره‌اش وحشت زده و خسته بود. بيش از دو ساعت پياده روي كرده بود اما به آرامي گفت چه خوب كه ديدمت.

يك ماه پس از اين حادثه بود كه پزشك ديگري، برای مادر تشخیص FTD[2] داد.  از آن سال تا امروز، توانايي‌هاي مادر خيلي كمتر شده است. سرگيجه آزارش مي‌دهد. دايره لغاتش محدود شده است. اما چيزي كه تغيير نكرده آرامش، دقت و محبت بي‌حد و مرزش است.

.

.

عشق مادری

 

دوست دارم داستانی از زماني كه مامان هنوز در قيد حيات بود، تعريف كنم .

بيماري مامان ١٨سال طول كشيد. ابتدا و اواسط بيماري تقريبا آشنایان مخصوصا بچه‌هایش را مي‌شناخت. به خاطر دارم که آن زمان آنقدر حواسش جمع بود كه می‌توانست با دو بار تاکسی عوض کردن از خانه خودش به خانه ما بیاید. طوري كه ما هرگز فكر نمي‌كرديم روزي برسد كه مادر گم بشود يا آدرسی را پیدا نکند.

بعضی روزها، با یکی از دوستان قرار پیاده‌­روی می‌گذاشتم و مادر هم می‌آمد. وقتی صبح زنگ خانه ما را می‌زد و می‌دیدم که سلامت به خانه ما رسیده خیلی خوش‌حال می‌شدم. در مسیر پیاده‌­روی، مامان آنقدر تند راه مي‌رفت که دوستم می‌گفت مامانت چقد از ما جلوتر و تندتر حركت مي‌كند. بعدها که دوباره مادر را دید، خيلي متعجب شد كه چقدر تغيير كرده و بيماريش چقدر پيشرفت كرده است. در این مرحله بود كه دیگر آدرس و شماره تلفن خانه‌های خودمان را به جيب لباسش وصل مي‌كرديم، چون گم مي‌شد. خودش متوجه شرايط نبود و نمی‌دانست كه نبايد بيرون برود وگرنه گم می‌شود.

يكبار مادر منزل خواهرم بود. خواهرم چون دبیر بود باید به مدرسه می‌رفت و مامان را در خانه تنها گذاشته بود. مامان هم تصمیم گرفته بود برای خرید نان از منزل خارج شود و راه بازگشت را گم کرده بود. در پیاده‌­رو مي‌نشیند تا اينكه رهگذري مي‌آید و مامان كاغذ آدرس‌ها را از جيبش در می‌آورد و به او می‌دهد. آن شخص هم مامان را به خانه خواهرم می‌برد. مامان خیلی زود و کاملا فراموش كرده بود كه اين اتفاق برایش افتاده و دوست نداشت این داستان بازگو بشود. ما اصلا نمی‌توانستیم در مورد تنها خارج نشدن از خانه، روی قول مامان حساب کنیم و سعی کردیم خودمان شرایط را طوری فراهم کنیم که مادر هرگز تنها نباشد.

یک خاطره خیلی شیرین هم از مادر دارم. مامان در مرحله سوم بيماري بود، مرحله‌­ای که بیمار نمی‌تواند حرف‌ بزند یا قاشق و چنگال را به دست بگیرد. یک روز من به منزل‌شان رفتم. مامانم تازه از خواب بیدار شده بود و پرستار طبق معمول بعد از چاي و خرما مشغول خوراندن ميوه مامان بود. میوه مادر در بشقاب بود و من هم كنار او نشسته بودم. مامان چنگال را برداشت و با زحمت زیاد توانست يك تكه سيب را با کمک چنگال بردارد. چنگال را یواش يواش بالا آورد و به طرف دهان من گرفت. من حيرت زده با خنده دهانم را باز كردم و مامان سيب را آرام در دهانم گذاشت. بعد لبخند قشنگي زد. من هم خنديدم و بغلش كردم و بوسيدمش.

اين خاطره خيلي برایم شيرين است و آنجا بود كه احساس كردم هنوزم بچه‌ي خودش را می‌شناسد و نسبت به او توجه و احساس دارد.  

.

.

عدس پلو

 

یک روز که خسته و گرسنه ازسرکار به منزل آمدم، مادر عدس پلوی خوشمزه‌ای درست کرده بود. به اتفاق پدر غذا را خوردیم و کلی تعریف کردیم. فردای آن روز که ازسرکار برگشتم مادر باز هم عدس پلو درست کرده بود. با تعجب پرسیدم: مادر جان دیروز عدس پلو خوردیم،چطور دوباره درست کردید؟ مادر به هیچ عنوان قبول نمی‌کرد و می‌­گفت نه من یک ماهی هست که این غذا را درست نکرده بودم ….

خلاصه ما غذا را خوردیم وچشم­تان روز بد نبیند که روزهای بعد هم عدس پلو داشتیم و این داستان بارها تکرار شد. البته مثل همیشه دست پخت مادر عالی بود هرچند که هر روز هم یک نوع غذا داشته باشیم!

.

.

وقتی خودت را به خواب می­زنی

 

ماجرا به زمانی برمی‌گردد که من هنوز متوجه بیماری خانمم نشده بودم، شاید سه ماه اول بیماریش بود که در یک دورهمی دوستانه شرکت داشتیم. این دوره‌­ها گاهی منزل ما، گاهی منزل دوستان و بعضی وقت‌ها هم در رستوران و یا خارج شهر برگزار می­شد. یک بار بعد از مهمانی، بعضی از دوستان خانمم با من صحبت کردند و گفتند که همسر شما مثل سابق نیست ها! همیشه با ما می­‌نشست، می­‌گفت، می‌­خندید، الان ساکت نشسته و نه خنده‌ای و نه صحبتی. شاید یک مشکلی دارند. گفتم ممکن است خسته باشد.

با خودم فکر کردم اگر چیزی هست پس چرا من متوجه نمی­‌شوم. از نظر من روحیه‌­اش خوب بود و مثل سابق به خودش می­‌رسید. تمام کارهای خودش را توی خانه انجام می‌داد. لباس مرتب می­­‌پوشید. خانه تمیز و منظم بود و همه چیز خوب و عالی بود. ولی وقتی نزد دوستان می­‌نشست فقط گوش می‌­کرد و ظاهرا هیچ اظهارنظری نمی‌کرد. من متوجه این موضوع نبودم و فکر می­‌کردم شاید خسته است و فقط می‌خواهد بنشیند و استراحت کند. البته چند وقتی بود که من هم می­‌دیدم که ­انگار همیشه خسته است ولی باز متوجه نمی‌شدم. شاید هم خودم نمی‌خواستم که متوجه چیزی بشوم. تا اینکه این دوستان توصیه کردند که بد نیست با دکتر مشورت کنید چون خانم شما از نظر خلقی خیلی تغییر کرده‌­اند. گفتم باشه. حتما.

ولی همچنان متوجه چیزی نشدم و برایم زنگ خطری به صدا در نیامد.

.

..

عدم اعتماد به نفس

 

برادر و خواهر همسرم و بچه‌­های خواهرش در شیراز زندگی می‌­کردند. بعضی وقت‌ها یک هفته یا ده روز می­‌آمدند تهران و پیش ما می‌­ماندند. یادم هست تقریباً یازده سال پیش که من هنوز به بیماری خانمم پی نبرده بودم، قرار  بود آن­ها از شیراز پیش ما بیایند. همسرم هر وقت خانواده­‌اش می‌­آمدند خیلی ذوق می‌­کرد و به من می‌­گفت زنگ زده­‌اند که نزدیک تهران هستند. شما هم زودتر بیا خانه.

این بار که خانواده­‌اش آمدند، روز اول پذیرایی خوبی کرد و ناهار و شام خوبی آماده کرده بود. بعد از ناهار روز دوم دیدم بیکار نشسته و هیچ‌­کاری نمی‌­کند. پرسیدم خانم نمی­‌خواهی شام تهیه کنی؟ چیزی نمی­‌خواهی از بیرون بگیرم؟ ‌گفت نه تازه ناهار خوردیم. گفتم می­دانم ولی بهتر است زودتر به من بگویی که تا من هم فرصت دارم بروم خرید کنم. گفت نه. درحالی‌که مطمئن بودم که اگر بخواهد شام درست کند نیاز به خرید از بیرون هست.

نکته دیگری که متوجه شدم این بود که گاهی خانمم می­‌ایستاد و مهمان­ها را نگاه می‌کرد. قبلا هیچ موقع ندیده بودم که این کار را بکند. انگار منتظر بود که مهمان­ها هرچه زودتر از خانه ما بروند. منتظر چیزی بود ولی من نمی‌­توانستم بفهمم چیست؟ آن موقع فکر می‌­کردم که شاید خسته شده یا از چیزی ناراحت شده. قبلا اینجوری نبود و همیشه همه کارهایش را خودش انجام می‌داد. اما الان آرام‌­تر شده بود به طوری که به آدم برمی‌­خورد و انگار منتظر بود که مهمان­ها مثلاً بگویند که ما فردا می‌رویم. احساسی بود که من از رفتار خانمم داشتم.

روزهای دیگر هم می‌­گفت حوصله ندارم هرچی دوست داری خودت درست کن! که من درست می‌کردم. گاهی شاید سه چهار روز به خاطر مهمان­ها سر کار نمی­رفتم. بعد از اینکه فامیل‌­های خودش بر­گشتند و دیگر مهمانی تمام شده بود به او ­گفتم خانم فکر نمی‌­کنی که ممکن است بدشان آمده باشد؟ بهانه ­آورد و گفت خسته بودم، حال وحوصله نداشتم، چه کاری بکنم؟ اگر می‌خواستند خودشان می­‌کردند. باز هم من متوجه موضوع غیر عادی در خانمم نشدم و نفهمیدم که آرام­تر شدن او، نشانه شروع بیماری آلزایمر و افت حافظه است.

.

.

احتیاط شرط عقل است!

 

در ابتدای بیماری همسرم روزانه حدود یک ساعت در اطراف منزلمان قدم می‌زدیم. او همیشه قبل از بیرون رفتن از منزل، به دستشویی می‌رفت و برای پیاده روی آماده می‌شد. در نزدیکی منزل ما کتابخانه‌ای تازه ساز، بسیار مجهز و تمیز تاسیس شده بود. شاید حدود دویست متر بیشتر با منزل ما فاصله نداشت. کتابخانه راس ساعت نُه صبح باز می‌شد و همسرم همیشه برای آماده شدن و بیرون رفتن از منزل، تا ساعت نُه معطل می‌کرد.

به کتابخانه که می‌­رسیدیم، همسرم می‌­گفت من یک سری به کتابخانه بزنم. می‌پرسیدم برای چه می‌خواهی به کتابخانه بروی؟ پاسخ می‌داد می‌خواهم به دستشویی بروم.

در بازگشت وقتی که جلوی کتابخانه می‌رسیدیم، دوباره می­خواست به دستشویی برود درحالی که ظرف چند دقیقه دیگر به منزل می‌رسیدیم. از نظر او این روتین لازم بود ولی من آگاه نبودم که برای چه این کار را انجام می­‌دهد.

مرتب به من می­گفت احتیاط. تکرار می‌کرد احتیاط شرط عقل است!

بعدها فهمیدم نگران بود که ممکن است کنترل از دستش خارج شده و باعث خجالت و ناراحتی او بشود.

.

.

اسکناس

.

مادر نشسته بود جلوی من و تندوتند، بسته­‌های اسکناس را می‌­شمرد. همینطور که نگاهش می­‌کردم، اشک می‌­ریختم. انگار بیگانه بود و او را نمی‌شناختم­. هیچ‌وقت به مادیات توجه نداشت. همیشه کار خیر می­‌کرد، دست دهنده و سفره‌ه­ای گشوده داشت.

از وقتی همسرش (ناپدری من) ترکش کرده بود، احساس ناامنی می­‌کرد. پدرم را خیلی سال پیش، وقتی ده ساله بودم، به دلیل سکته قلبی از دست دادم. پدرم در 35 سالگی فوت کرد و ما را تنها گذاشت. مادرم یک زن جوان (کمتر از سی سال) با سه دختر بچه 10، 8 و 5 ساله، تنها مانده بود. نمی‌توانست بقیه مسیر زندگی را به تنهایی ادامه دهد. همه خانواده و فامیل قبول داشتند که مادرم باید ازدواج کند. قسمت این بود که با یک جوان مجرد کوچک‌­تر از خودش ازدواج کند. این جوان، که حالا دیگر میان­سال شده بود، چند داماد داشت، گویی تازه می­خواست جوانی کند. بهانه­‌ای پیدا کرد و مادر را ترک کرد.

پس از آن، فشارهای روحی و عاطفی زیادی به مادر تحمیل شد. مخصوصا که طلاق هم نگرفته بودند و پیوند­های عاطفی هنوز قطع نشده بود. مادر، هم افسرده بود، هم به غایت خشمگین و هم پیش دامادهایش سرافکنده. چند سالی از این ماجرا می­‌گذشت و در اثر این فشار­ها، همیشه مضطرب بود. این بود که وقتی دیدم به سرعت بسته‌­های اسکناس را می‌­شمرد، بی‌­اختیار اشکم سرازیر شد. وقتی بسته اول را شمرد، کنار گذاشت و بسته دوم را برداشت که بشمرد. یک­دفعه بسته دوم پول را کناری انداخت و به خودش گفت: آخه زن دیوانه، مگر بسته قبلی را که شمردی، یادت ماند چند تا بود که بسته دوم را برداشتی؟ وسط گریه، خنده­ام گرفت.

یک بار هم، حقوق مادر را برایش گرفته بودم و تحویلش دادم. متوجه شدم که بسته‌های بانکی را باز کرد و بسته جدید درست کرد. در هر بسته، یکی 46 اسکناس، یکی 57 اسکناس، یکی مثلا 83 اسکناس …. خلاصه هیچ نظم و ترتیبی نداشت. گفتم به من بدهید تا برایتان درست کنم. همه را گرفتم و در بسته‌­های صدتایی تنظیم کردم و به او دادم. برای کاری چند دقیقه­‌ای از اتاق بیرون رفتم. بعد از شاید پنج دقیقه که برگشتم، تمام اسکناس­ها به همان بسته­‌هایی که مادر خودش قبلا درست کرده بود، تبدیل شده بود! هیچ نابغه‌ای در این مدت زمان نمی‌­توانست این کار را بکند!

 اگرچه بیماری مادر، با مشکلات عاطفی شروع شده بود ولی همزمان نگرانی‌های مالی هم داشت. می­‌خواست همیشه کیفش پر پول باشد. هر وقت برای دکتر یا دیدار فامیل بیرون می‌­رفتیم، باید کیفش را همراه می‌­آورد. برای من که مراقبت از خودش به اندازه کافی سخت بود، باید مراقب کیفش هم می‌­بودم.

چون در آن زمان مادر خرید نمی­‌کرد، توان تشخیص ارزش هر قطعه اسکناس را هم نداشت و معمولا پول­ها را هر جایی می‌­گذاشت که اغلب گم می­شد، راهکاری به نظرم رسید. حجم پول را زیاد کردم ولی ارزشش را کم. این بود که از هر سوپر و فروشگاهی اسکناس­های کم ارزش، اوایل پانصد تومانی و بعدها هزار تومانی، جمع می­‌کردم و بسته‌­های بانکی درست می­‌کردم. مادر هم راضی بود!

.

.

داستان پردازی

 

پدر مهربانم قبل از بیماری و فوتش تمام دارایی‌­اش را به نام مادرم کرد. مادرم ده فرزند دارد که همه خیلی مهربان هستند و از هیچ محبتی به مادرم دریغ نمی­‌کنند. اگرچه بخاطر کار و محل زندگی، بعضی­ از خواهر و برادرها از ما دورند اما مادرم هر بار که با بچه‌­ها و عروس و دامادها روبه‌رو می­شود، مکرر برای همه‌­شان تعریف می‌­کند که این خانه و زندگی مال من است و حاصل زحمت­‌کشی خودم است. خودم یک کوک، یک کوک خیاطی کردم و خانه و زندگی ساختم. خودم زمین خریدم. خودم خانه را ساختم.

یک بار که داشت این حرف­ها را می­‌گفت و تعدادی از خواهرها، برادرها و عروس و دامادهای مادر هم حضور داشتند، دیس میوه دستم بود که متوجه پوزخند عروس و دامادها شدم. خیلی ناراحت و عصبی شدم بطوری­ که کنترل از دستم در رفت و اشک تمام پهنای صورتم را گرفت. گفتم: “هیچ­کس نبود به رعنایی ما، هیچ­کس نشد به رسوایی ما”. یکی از دامادها گفت از زمانی­‌که ما عضو این خانواده شدیم هیچ‌وقت ندیدیم و نشنیدیم ننا جون (مادرجون) زحمتی بکشند. حتی برای انجام کارهای خانه هم کارگر می­‌آوردند.

با بغض و گریه گفتم هیچ‌وقت دیده‌­اید و شنیده‌­اید که نناجون حرف اضافی بزند؟ همیشه ساکت و کم‌گوی و گزیده‌گوی بوده است. حالا مریض شده است. می‌دانید مریض یعنی چه؟ ما همیشه سعی می­‌کردیم حرف و خاطره گذشته را از زبان نناجون بکشیم اما هیچ‌وقت موفق نشدیم.

آن شب بخاطر شکستن ابهت مادرم دلم گرفت و روح و روانم آزرده شد. فردا صبح که شد چون مادرم طرف­‌های صبح حالش خیلی خوبه و می­‌شود با او صحبت کرد، گفتم مادر می­‌شود یک خواهش از شما بکنم؟ جلو بچه­‌ها هیچی اما دیگه جلوی عروس و دامادها چیزی نگو… نگو که من خودم زحمت کشیدم. من خودم خونه درست کردم. خودت که می­‌دانی آقا جونم همه داراییش را به نام شما زده است. مادر گفت می­‌دانم ولی مخصوصا می‌­گویم. چون می­ترسم فردا من و تو را از خانه بیرون بیندازند. با تعجب گفتم مادر، مهربان­تر از بچه‌­های شما اصلا وجود ندارد… و با خودم فکر کردم چه اضطراب قوی و عمیقی سراسر وجود بیماران مبتلا به دمانس را در بر می‌گیرد.

.

.

وقتی مغز غافلگیرت می­کند!

 

شانزده سال از فوت پدرم به دلیل مشکل قلبی می‌­گذشت. بعد از فوت پدر، مادر خیلی تنها شده بود. همه خواهر و برادرها تصمیم گرفتیم که خانه پدری را خراب کنیم و از نو بسازیم. برای تجدید ساخت خانه پدری، مجبور به اجاره خانه­‌ای در نزدیکی منزل­مان شدیم تا ساخت و ساز تمام شود. در طی اسباب کشی به خانه جدید، متوجه شدم که مادرم نمی‌­تواند نحوه جمع کردن اسباب اثاثیه و بسته بندی آنها را مدیریت کند. همه چیز درهم و برهم بود. هم‌چنین موقع چیدمان نمی‌­توانست به وسایل نظم بدهد و در خانه جدید برای وسایل جای مناسب پیدا کند و آن­ها را در سر جای خودشان قرار دهد. با خودم فکر کردم بنده خدا مادر، به خاطر بچه­‌ها مجبور به تخریب خانه خودش و یادگار شوهرش شده است.

در تمام مدت اسباب کشی مادرم بهت زده بود و ما بی‌خبر از اتفاقات شوم آینده، دلمان به حالش می­‌سوخت و اصرار می­کردیم که اگر اینقدر ناراحتی، ساختمان را نمی‌­سازیم و او به اصرار می‌­گفت نه، شما نگران نباشید. درست می‌­شود.

از آنجا که مادر فوق العاده حواس ‌جمع و زرنگ بود، این حالات مادر ذهن مرا درگیر کرده بود و البته فقط به افسردگی فکر می­‌کردم. از زمانی که سرکار رفتم، مادرم را ‌بیمه خدمات درمانی کردم. هر سال از او آزمایش می­‌گرفتم و به دلیل اینکه پدرم مشکل قلبی داشت خیلی روی سلامت قلب مادر حساس بودم و قلبش را چک می­‌کردم. بی‌خبر از اینکه مغزش روزبه‌روز کوچک­تر می­‌شد و همه این رفتارها به این دلیل بود.

.

.

کلاس زبان انگلیسی

.

قبل از ازدواج با همسرم در آمریکا زندگی می‌کردم. در سفری که به ایران داشتم، با همسرم آشنا شدم. با هم ازدواج کردیم و برای ایشان کارت سبز گرفتم و با هم به آمریکا رفتیم.

چهار الی پنج سال آنجا بودیم. در آمریکا همسرم را در کلاس‌هایی که برای آموزش زبان مخصوص دانشجویان خارجی وجود دارد، اسم نویسی کردم. چون اول کار بود، همه اطلاعاتی که نیاز داشت، از جمله اینکه کرایه اتوبوس چقدر است، کجا سوار شود و کجا پیاده شود، ساعت رفت و آمد اتوبوس، و خلاصه همه اطلاعات مورد نیازش را برایش نوشتم. حتی یک مرتبه خودم هم با اتوبوس با او رفتم و برگشتم که خوب با مسیر آشنا شود.

 آن زمان من ۴۴ سال داشتم و همسرم 37 ساله بود. یک روز که خانم رفت و برگشت پرسیدم کلاس چطور بود؟ گفت بد نبود ولی دوست ندارم دیگر به کلاس بروم. خانم من در ایران خانه دار بود، با چنین محیطی آشنا نبود و شاید هم به خاطر اختلاف سنش با جوانان این کلاس بود که تمایلی به ادامه آن نداشت.

با خودم فکر کردم که چرا نمی‌خواهد به کلاس برود؟ برای زندگی در اینجا چاره‌ای نیست و باید زبان انگلیسی را خوب بلد باشد. پرسیدم اگر مدرسه دیگری پیدا کنم که شاگردانش هم سن خودت باشند، دوست داری بروی؟ گفت نه، نمی‌خواهم.

مجبور شدم که معلم خصوصی بگیرم. البته آنجا با ایران فرق می‌کند. افرادی که بازنشسته می‌شوند، معمولا در کارهای داوطلبی شرکت می‌کنند. مثلا به کلیسا‌ها خبر می‌دهند که روزی دو تا سه ساعت وقت اضافی دارند و لیست کارهایی را که بلد هستند از جمله خیاطی، بافتنی، تدریس زبان و غیره را اعلام می‌کنند. یک روز یکی از کلیساها خانمی را برای آموزش زبان به همسرم معرفی کرد. قرار شد هفته‌ای سه بار بیایند و به خانم من درس بدهند. من هم خوش‌حال و راضی بودم.

در جلسه چهارم، هنوز تازه نیم ساعت از کلاس می‌گذشت که خانم من گفت بس است و من می‌خواهم ناهار درست کنم. بعد از دو هفته خانم دبیر به من گفت که خانم شما انگار نمی‌خواهد یاد بگیرد. گفتم اذیتش نکن ایرادی ندارد، صحبت کردنش در همین حد کافی است.

 البته بعد از دو یا سه ماه تا حدودی زبان یاد گرفته بود اما نه آنچنان که بتواند در آمریکا مستقل زندگی کند. حتی با وجود اینکه در آمریکا آدرس فروشگاه‌های بزرگ را به او داده بودم، فقط یکبار به تنهایی به این فروشگاه‌ها مراجعه کرده بود.

پس از چندین سال زندگی در آمریکا، به ایران برگشتیم و در اینجا بود که بیماری خانمم آشکار شد و من تازه فهمیدم که دلیل اینکه آن موقع همسرم نمی‌توانست زبان انگلیسی را یاد بگیرد، بیماری دمانس او بوده است.

.

.

غریب آشنا

 

شوهرم در مرحله دوم بیماری آلزایمر است. چند وقت پیش صبح که از خواب بیدار شد خیلی بی­قرار و نا آرام بود. دائم تکرار می­کرد که می‌­خواهد به خانه مادرش برود چون مدتی است که او را ندیده است. نمی‌­داند کجاست و او را  پیدا نمی‌­کند. من با استفاده از تجربیات سایر دوستان مراقب بیمار آلزایمر که تازه با آنها آشنا شده بودم، به او گفتم که مادرش رفته مسافرت.

البته مادر ایشان تقریباً ده سال پیش فوت کرده­‌اند. من به ایشان گفتم که مادرت با خواهرانت مدتی برای زیارت به مشهد رفته‌­اند. هر وقت که برگردند با هم به دیدنشان می­رویم. ایشان هم قبول کرد و هم نکرد.

 برای این که حواسش را پرت کنم از او خواستم که به طبقه پایین خانه برویم و با کمک هم  آنجا را کمی تمیز کنیم. رفتیم طبقه پایین و من مشغول تمیز کردن شدم و کارهای خیلی کوچک و جزیی مثل دستمال کشیدن میز و صندلی را هم به او محول کردم. خودم مشغول جارو کردن و کارهای جدی‌تر شدم.

ایشان برگشت رو به من و گفت: ببخشید خانم شما شوهر دارید؟ بچه دارید؟ گفتم که بله. چطور مگر؟ درحالی­که گریه می­کردم ولی با لبخند گفتم که هم شوهر دارم هم بچه. گفتم برای چه می‌­پرسید؟ گفت به خاطر اینکه شما معلومه خیلی صادقانه و دلسوزانه کار می­کنید. می­‌خواستم شماره‌­تون رو بگیرم بدهم به بچه‌ها که هر وقت کارگر خواستند، به شما اطلاع بدهند. گفتم که آنها شماره مرا دارند.

بعد از یک ساعت کار کردن چون دیگر خسته شده بودیم، رفتیم طبقه بالا که ناهار بخوریم. سر میز غذا که بودیم به تندی از من پرسید که چرا این خانمی که اون پایین کار می­کرد را ردش کردی رفت؟ چرا ناهار نگهش نداشتی؟ نمی‌دانستم که چه جوابی باید بدهم. باز خودم را کنترل کردم و گفتم که او می­‌خواست برود به همسر و بچه‌هایش غذا بدهد. گفت که خوب بود که به او غذا می­دادی که برای همسر و بچه‌هاش هم ببرد. شماره تلفنش را بده تا من زنگ بزنم که بیاید غذا ببرد .من هم گفتم که صبر کن اون هنوز نرسیده و توی راه است.

این داستان برایم خیلی دردناک بود، اگرچه امتحانم را خوب پس دادم و توانستم آنچه را آموخته بودم به کار بگیرم.

.

.

دمانس عروقی

.

این زمان یارب مه محمل نشین من کجاست       

 آرزو بخش دل اندوهگین من کجاست

جانم از غم بر لب آمد، آه از این غم، چون کنم      

باعث خوش‌حالی جان غمین من کجاست

.

امروز درست یک سال از فوت همسرم می­‌گذرد. حدود یازده سال با این بیماری آشنا بودم. اوایل خیلی سخت‌تر بود چون از این بیماری هیچ نمی‌دانستم، ولی قدم به قدم با دمانس آشنا شدم و در نتیجه مراقبت از همسرم برایم آسان‌تر شد.

قبل از اینکه بفهمم ایشان مبتلا به دمانس است، بیماری قلبی داشت. دو بار عمل قلب انجام داد. بعد از مدتی متوجه شدم که دیگر مثل سابق نمی‌­تواند مطالعه بکند. اصلا تمرکز نداشت. هم‌زمان متوجه شدم که توی رانندگی هم مشکل دارد.

تغییراتی که در همسرم اتفاق می­‌افتاد را خیلی زود متوجه می‌­شدم، چون ما خیلی با هم بیرون می­‌رفتیم. وقتی مشکل مطالعه و خواندن پیش آمد، می‌گفت که کلمات از جلوی چشمم فرار می­‌کنند. پیگیری کردم و به چشم‌پزشک­‌های مختلف مراجعه کردیم. بعد فهمیدیم که ربطی به چشمش ندارد بلکه وقوع چند سکته مغزی کوچک باعث این عوارض شده است. در نهایت تشخیص پزشک، ابتلای همسرم به دمانس عروقی بود.

وقتی مشکل در رانندگی پیش آمد و ایشان تصادفات زیادی برایش اتفاق می‌افتاد، با دکتر مطرح کردیم و ایشان دستور منع رانندگی اتوموبیل را داد و از آن به بعد بیشتر با هم پیاده روی می‌­کردیم و رانندگی را هم خودم به عهده گرفتم.

شش سال اول پس از تشخیص بیماری، نسبتا راحت گذشت و زندگی عادی داشتیم. در هر مرحله از بیماری با مسائل مختلفی روبه‌رو می‌­شدیم. اگر بخواهم از خاطرات این بیماری بگویم به اختصار باید بگویم که این بیماری خاطرات خوب ندارد.

بعضی از خاطرات طی این بیماری، مثل یک راز همیشه باقی می­ماند و مراقب هرگز نمی­‌فهمد که واقعا چه اتفاقی افتاده بود. مثلا یک شب بیدار شدم و دیدم توی اتاق نیست. چند بار صدایش کردم. ناگهان از در وارد شد گفتم کجا بودی گفت رفته بودم دنبال تو. گفتم من که تو خانه بودم. گفت پس چرا به من نگفتی! ساعت دو نیمه شب بود و وقتی وارد اتاق شد یک چوب بلند هم در دستش بود. هرگز نفهمیدم آنوقت شب با یک چوب در دست از کجا برمی‌گشت!

مسئله دیگری که پیش آمد موضوع عدم کنترل ادرار بود. چند بار تختخواب را خیس کرده بود. هر بار که من اعتراض می‌­کردم می‌­گفت من نکردم. دو سه بار این داستان تکرار شد. دفعه‌­ی سوم  گفتم که اگر به دستشویی نروی، من اتاقم را جدا می­‌کنم، غافل از اینکه در مورد عزیزان ما، تهدید موثر نیست.

.

.

زیارت امام رضا (ع)

 

چند سال پیش تصمیم گرفتیم مامان و بابا را به اتفاق خواهر و بچه برادرم به مشهد ببریم. در مدتی که در سالن انتظار فرودگاه منتظر بودیم تا به هواپیما سوار شویم، من در کنار پدر نشسته بودم. آن موقع پدرم هنوز حافظه‌اش را از دست نداده بود. پدرم رو کرد به من و گفت که نمی­دانم دیشب چرا این کار را کردم! من هاج و واج مانده بودم. پدرم دیشب چه کاری کرده بود؟ پدر ادامه داد و گفت دیشب راه خانه را گم کرده بودم. خیلی راه رفته بودم و خسته شده بودم. بعد هم گشت پلیس مرا پیدا کرد و به کلانتری برد. شوکه شده بودم. بعدا داستان را از زبان خواهرم این طور شنیدم.

او گفت نصفه‌شب که از خواب بیدار شدم دیدم پدر نیست. بقیه را هم بیدار کردم و چون درࣦ حیاط هم باز بود، همگی خیلی ترسیدیم. تمام کوچه­‌ها و خیابان­های اطراف را گشتیم که ناگهان به گشت پلیس برخورد کردیم. از ما سوالاتی کردند و فهمیدند ما دنبال پدر می­‌گردیم. به ما گفتند مژدگانی بدهید که ما پیدایشان کردیم و ایشان در کلانتری هستند. در همان سالن انتظار فرودگاه این موضوع هشداری برای من شد که دست او را از دست خود جدا نکنم.

یک اتفاق دیگر هم افتاد که حدس قبلی مرا تبدیل به یقین کرد. پدرم سالی چند مرتبه، حتی گاهی یک‌ بار در ماه برای زیارت امام رضا به مشهد می­‌رفت. با وجود این، وقتی وارد صحن شدیم، چشمش که به گنبد و صحن افتاد با تعجب گفت چه مسجد بزرگی! من تا به حال به این مسجد نیامده بودم. از همان لحظه تغییر حال پدر برایم محرز شد و مرحله به مرحله بیماری ایشان پیشرفت کرد تا الان که حدود دوازده سال است که با این بیماری زندگی می‌کند. 

این اتفاق، شروع سفر دمانس برای خانواده ما بود.

.

.

باز مادر می‌خواهد به خانه‌اش برود!

 

شب شده بود و مادر نشسته بود پای تلفن و پشت سر هم شماره می‌گرفت. گاهی هم شماره‌­ها به هدف می‌خورد و کسی گوشی را برمی‌داشت. در این مواقع مادر خیلی هوشمندانه می­گفت: “من با مادرم کار دارم، ببخشید فکر کنم اشتباه گرفته‌ام.” کلی با طرف خوش و بش می‌کرد و می‌پرسید کی هستید و کجا زندگی می‌کنید. در پایان هم می‌گفت “خیلی خوش‌حالم که با شما هم وطن (همشهری هم نه !) گرامی صحبت کردم.” با خودم فکر می‌کردم بیچاره‌ها نمی‌دانند، که مادر اصلا نمی‌داند چه شماره‌ای را گرفته و با چه کسی می‌خواهد صحبت کند.

حدودا چهار یا پنج سالی می‌شد که تشخیص دمانس و مشخصا آلزایمر برایش داده بودند و دارو مصرف می‌کرد. خیلی وابسته شده بود. همیشه باید مواظب می‌بودم که کار اشتباهی نکند. دیر وقت شب بود. به من گفته بود که شماره مادرش را برایش بگیرم تا با او صحبت کند و به مادرش خبر بدهد که امشب خانه نمی‌آید و پیش من می‌ماند. این در حالی است که مادر در خانه خودش بود و من میهمان او بودم. من هم که نمی‌دانستم با چه شماره‌ای باید با مادربزرگم که چهل سال است فوت کرده تماس بگیرم! به او گفتم که لطفا خودتان تماس بگیرید.(در آن زمان هنوز نمی‌دانستم که در اینگونه مواقع چه برخوردی باید با بیمار مبتلا به دمانس داشته باشم و می‌خواستم با توضیح منطقی او را قانع کنم که مادرش فوت کرده و هیچ‌کس هم منتظر او نیست).

آن شب خسته بودم وچون کار خطرناکی نمی‌کرد، اجازه دادم که به کارش ادامه دهد. اقلا مجبور نبودم او را به خانه مادرش! ببرم. از آن شب‌هایی بود که می‌خواست برود خانه خودش و پیش مادرش. منتها  این بار می‌گفت من به خانه خبر نداده‌ام که اینجا پیش تو هستم. همه جا دنبال من می‌گردند و مرا پیدا نمی‌کنند. نگران می‌شوند و فکر می‌کنند که کسی مرا دزدیده و باعث آبروریزی می‌شود! (مادرم فکر می‌کرد خیلی جوان است و هنوز با پدر و مادرش زندگی می‌کند.)

خلاصه دلم به حال آن بدبخت‌هایی که مادر در آن وقت شب مزاحم‌شان می‌شد سوخت و گفتم بگذار من برایت شماره بگیرم. پرسیدم چه شماره‌ای را باید بگیرم؟ گفت: نمی‌دانم. چه فرقی می‌کند؟ یک شماره‌ای بگیر دیگه.

پرسیدم بگویم با کی کار دارم؟ چه کاری دارم؟ گفت: با هر کی می‌خواهی حرف بزن فقط بگو که به مادرم بگویند که من اینجا هستم و شب خانه نمی‌روم.

پیش خودم فکر کردم یک لحظه می‌روم توی اتاق و سپس به او می‌گویم که با خانه مادرتان تماس گرفتم و خبر دادم که نگران نباشند. همین کار را هم کردم. از اتاق بیرون آمدم و بعد از لحظاتی برگشتم و به مادر گفتم که خیالتان راحت باشد. من به مادرتان خبر دادم و دیگر نگران نیستند.

مادرم خیلی جدی پرسید: با چه شماره‌ای تماس گرفتی؟

گفتم با یک شماره‌ای تماس گرفتم دیگه چه فرقی می‌کند؟

گفت فرق می کند شاید خانه مادرم نبوده باشد.

پرسید: با چه کسی صحبت کردی؟

گفتم با یک نفر صحبت کردم و گفتم که به مادرتان بگویند.

پرسید: اینکه باهش صحبت کردی، مرد بود یا زن؟

دیدم ای دل غافل، به آن سادگی که فکر می‌کردم نبود. به خودم گفتم حالا یک جوابی بدهم که بحث تمام بشود. پاسخ دادم  زن بود.

پرسید: پیر بود یا جوان بود؟ (نمی‌دانستم کدامش را بگویم که بحث زودتر خاتمه پیدا کند.)

گفتم: جوان بود.

گفت: بهش چی گفتی؟

گفتم: همان‌هایی که شما گفته بودید.

گفت: اون چی گفت؟

 گفتم: ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

القصه، فهمیدم که هرگز نباید بیمارم را دست کم بگیرم. ممکن است معقول نباشد ولی بسیار باهوش است!

.

.

اعتماد به نفس

 

مدتی بود که همسرم در کارهایش بی­‌دقت شده بود. حتی در مورد درخواست‌هایی که من از او می­‌کردم­ و توضیح کافی هم می‌دادم، درست عمل نمی­‌کرد. خاطرم هست که یک بار از دفتر کارم با خانه تماس گرفتم و گفتم خانم شماره تلفن آقای صمیمی را لازم دارم. لطفا برو توی ردیف صاد دفترچه و صمیمی را پیدا کن و شماره تلفنش را برایم بخوان. فکر می‌کنم شاید پنج یا شش دقیقه طول کشید. حتی راهنمایی کردم و گفتم در کدام صفحه و دقیقا در بالا یا پایین صفحه، نوشته‌­ام. شاید حتی به ده دقیقه هم ­رسید که دنبال شماره تلفن گشت ولی اصلاً نتوانست آن را پیدا کند.

گفت نمی­‌توانم و آن­موقع هنوز انقدر با‌هوش بود که می‌­توانست اشتباهاتش را پنهان و بیماریش را لاپوشانی کند. من هم از همه چیز بی‌­خبر بودم و اصلاً به مغزم خطور نمی‌‌کرد که خانمم بیمار شده است. گفتم خوب لابد حوصله­‌اش نمی‌­آید که خوب بگردد و به همین دلیل پیدا نکرده است. به خودم گفتم شاید من دارم اشتباه می­‌کنم. گفت هر وقت خودت آمدی خانه پیدایش کن و من هم پذیرفتم.

.

.

توهم

 

از زمان شروع بیماری، مامان به انواع توهم‌­ها دچار شده بود. به خاطر نوع دمانسی که به آن مبتلا بود، در ابتدا مشکل جدی مامان، « توهم» بود و بیشتر تلاش­‌ها را در جهت رفع عوارض آن به عمل می‌آوردیم. برای هر عارضه توهمی، مدتی گیجی و پریشانی دامن همه ما را می­گرفت و نهایتا یک راه حلی پیدا می­شد، و نتیجه‌اش گاهی شیرین و خنده‌دار بود و گاهی تلخ و دردناک.

یکی از توهم­‌ها که مدتی دامان مادر را گرفته بود، وجود دو فرد متفاوت از یک نفر در ذهنش بود. مثلا یکی پسر واقعی و بزرگش به نام علی بود که در شهر و کشور دیگری زندگی می­کرد و دیگری یک پسر کوچک به نام علی، که در همین نزدیکی‌­ها در حال بازی بود و مادر به‌ دنبالش می­‌گشت. وقتی علی واقعی زنگ می­زد، با او از علی کوچک سخن می­‌گفت و می‌پرسید آیا آن علی، این علی را دیده است؟ وقتی علی می­گفت من علی هستم، مادر می‌گفت می‌­دانم علی هستی ولی سراغ  اون یکی علی را از تو می‌گیرم.

همین سوال را حضوری از خواهر دیگرم می­کرد که آیا او “خودࣦ” کوچکش را ندیده است؟! ما دیگر سعی نمی­‌کردیم که این دو را با هم یکی کنیم و به او اطمینان می­دادیم که مثلا نسخه کوچک خواهر، همین الان در اتاقش مشغول درس خواندن است و حالش خوب است. همین اطمینان دادن ذهنش را کمی آرام می­‌کرد و وقتی باور می‌کرد هردو خوبند، به موضوع دیگری می­‌پرداخت.

یکی از توهم‌­های آزاردهنده این بود که تصور می­‌کرد محمد، یکی از نوه‌هایش که در کنارش است،  پسر بدی است و باعث آزار دیگران است. درحالی‌که خودش زحمت بزرگ کردن محمد را کشیده بود، روزهای بسیاری را با هم گذرانده بودند و محبوب هم بودند.

یک بار همگی به مادر گفتیم این همان محمد نوه دوست داشتنی توست. گفت نه، محمد دوتاست، و این همان محمد بد است. بعد از مدتی، تنها راهکاری که توانست مشکل را حل کند، فرستادن این پسر بد به سفر و آوردن نسخه­ی خوب آن پسر با ظاهر جدید بود. بعد از دو سه هفته‌، با نقش بازی کردن­های مکرر و تماس تلفنی با آن پسر بد که به سفر رفته و قرار است مدت زیادی در سفر بماند، متقاعد شد که این یکی همان نسخه­‌ی خوب محمد است، همان نوه‌­ی محبوب که اینک در کنارش است.

بعضی توهم‌­ها مربوط به داستان‌پردازی‌هایی از زمان حال یا گذشته بود. داستان‌هایی که ظاهرشان عجیب بود و غیر قابل باور، ولی با بررسی کوتاهی معلوم می‌شد که داستان مثلا به بخش کوتاهی از یک سریال تلویزیونی ارتباط دارد که ادامه­‌ی آن را مادر با افراد حقیقی اطرافش، در ذهنش تصور می‌کرد.  به همین دلیل، از آن به بعد سریال­‌های تلویزیونی مجاز برای مامان را با توجه و دقت بیشتری انتخاب می‌­کردیم، و تمام آن­هایی که صحنه‌­های دلهره آور، خشن و بداخلاقی داشتند، ­حذف می­‌شدند. در مقابل شاید ده بار فقط  فیلم «‌خجالت نکش» را به همراه مامان نگاه کردیم و از ابتدا تا انتها خندیدیم.

صحبت کردن با بازیگران و مجریان برنامه‌های تلویزیون همیشه ادامه داشت. هم حس و حال بسیار خوبشان مامان را خوش‌حال می­‌کرد و هم بداخلاقی‌ها و احوال بدشان او را ناراحت می­‌کرد. گاهی از صحبت فراتر می­رفت و سعی داشت که چیزی به آنها بدهد یا بگیرد، تشکر کند، اعتراض کند و …

 واژه «توهم»، اثری  عمیق و باری سنگین در ذهن تک‌تک ما به‌جا گذاشته است.

گاهی دوست دارم که در فقدانش، فقط یک بار با همان عمقی که توهم‌­هایش داشت، به دنیای توهمی‌ای بروم تا بار دیگر حضورش، گرمی نگاهش، دستان پرمهرش و صدای گرمش را حس کنم. کاش انسان­ها این امکان را داشتند که گاهی به اختیار خود و به دور از بیماری به گذشته سفر کنند.‌

مادر در کودکی مادرش را از دست داده بود و دلخوشی این روزهایم این است که اگر چه امسال اینجا نیست ولی دوباره درآغوش مادرش، روز مادر را می‌گذراند و گرچه ما از لذت حضورش بی‌­بهره‌­ایم ولی او به لذت حضور مادر رسیده است.

.

.

زیارت

 

یکی از ایام عزاداری بود. دقیق خاطرم نیست شهادت کدام یک از امامان معصوم بود. شب بود و برنامه‌­ی عزاداری از حرم پخش می­‌کردند و مامان به شدت تحت تاثیر قرار گرفته بود.

مدتی نگذشت که دیدم از جایش بلند شد، با همان کندی و سختی که تازه به سراغش آمده بود و ما همیشه از پشت سر دو دست را حایل می‌­کردیم تا اگر پایش به قول معروف خالی کرد او را بگیریم و مانع افتادنش بشویم، به سمت مبل کنار تلویزیون رفت.

مدت­ها بود که توهم‌های گوناگون اذیتش می­کرد. داروهای مختلف را شروع کرده بودیم و هنوز تاثیری ندیده بودیم. جلوی تلویزیون همیشه حجاب می­گذاشت و روسری روی سرش بود.

این بار روسری را جلوتر آورد، تسبیح دستش را برداشت و به طرف یکی از مبل‌ها خم شد، به مبل دست کشید و دعا کرد. از آن مبل جدا شد و به سمت مبل دیگری رفت، روی آن نشست و شروع کرد به دست کشیدن روی دسته‌ی مبل و زیر لب زمزمه کردن. داشت زیارت می­‌کرد. گویی که در حرم است.

با آن چنان خلوصی به مبل دست می‌­کشید و اشک به چشم می­‌آورد که در دل خدا را فریاد کردم « خدایا خودت اجابت کن، بنده­‌ات، بنده ناتوان و بیمارت، در اوج بیماری، توهم زیارت دارد، و خود را درخانه‌­ی تو می­‌بیند. مگراز این واقعی‌تر  هم می‌­توان تو را صدا کرد؟»

دقایق طولانی را به زیارت پرداخت و بعد از آن آرام شد، آرامِ آرام. گویی بار بزرگی را با دعا، از روی روح و روانش برداشت. من فقط توانستم بگویم «قبول باشه مامان، برای ما هم دعا کن» و او گویی از در حرم خارج می­شود، گفت برای همه‌­تون دعا کردم.

.

<

عینک پدر بزرگ

 

روز گذشته از مغازه عینک سازی تلفن کردند که عینک بابابزرگم آماده است، می‌توانیم برویم و بگیریم.  بابابزرگم این روزها که از خانه بیرون می‌رفت احتمال گم شدنش زیاد بود. ممکن بود راه بازگشت را پیدا نکند، این بود که امروز تصمیم گرفتم همراه بابابزرگ به مغازه عینک سازی بروم و عینکی را که برای دید دورش بود تحویل بگیریم. می‌خواستم مطمئن بشوم که عینک روی چشم‌هایش خوب قرار می­گیرد و اندازه است.

وارد مغازه شدیم و منتظر نشستیم. نوبت ما که شد تکنیسینی که عینک را آماده می‌کرد رو به پدربزرگ کرد و گفت خواهش می­کنم که عینک قدیمی‌تان را که روی چشم­تان است به من بدهید ببینم. پدربزرگ من دست کرد توی دهانش و با کمال صداقت دندان‌­های مصنوعی‌­اش را درآورد و به سمت او برد. من خیلی خجالت کشیدم. فکر می‌کردم کاش به جای من کس دیگری همراه پدربزرگ آمده بود. البته پدربزرگ خیلی زود متوجه شد که اشتباه کرده و دندان­‌هایش را توی دهانش گذاشت و عینکش را همراه با لبخند به تکنیسین داد.

حالا که چندین سال از آن زمان می‌­گذرد، پدربزرگ تقریباً همه‌­ی روز توی تختش است و نمی‌­تواند راه برود، هیچ فعالیتی ندارد، زمین­‌گیر شده و نمی­‌تواند کلامی حرف بزند و برای همه کارش به ما وابسته است. وقتی راجع به آن روز توی عینک سازی فکر می­کنم و چقدر رفتار پدربزرگ معصومانه بود، دلم گرم می‌شود. احساس خوبی به من دست می‌­دهد. آرزو می‌کردم که کاش آن روز در عینک سازی، به جای اینکه کم بیاورم و شرمنده بشوم، همراه با پدربزرگ خندیده بودم.

.

.

آرایشگاه

 

چندی بود که به شهر خودمان آمده و ساکن زادگاهم شده بودیم، همسرم برای رنگ کردن موی سر و اصلاح به یک آرایشگاه زنانه می­‌رفت. آرایشگاهی که خواهرش برایش وقت می‌گرفت. من سر ساعت او را به آرایشگاه می‌رساندم و در زمان مقرر برای بازگرداندنش به آرایشگاه مراجعه می‌کردم.

همسرم عادت داشت که پس از اتمام کار و در هنگام خروج، به آرایشگری که برایش کار کرده بود، انعام بدهد. این‌دفعه هم مطابق معمول انعام داده و از آرایشگاه خارج شده بود.

چندی بعد مدیر آرایشگاه به خواهر همسرم خبر داده بود که خواهرتان پس از انجام کارش مبلغ بیست دلار از کیفش در آورده و به همکار ایشان انعام داده است. آرایشگر همسرم به عذاب وجدان دچار شده بود و اینکه این انعام مطابق عرف نیست و به دلیل مشکلات همسرم شاید حرام باشد. در نتیجه تصمیم گرفته بود مطلب را با مدیر آرایشگاه در میان بگذارد. او هم بیست دلار را از همکارش گرفته بود و به خواهر همسرم گفته بود که مبلغ مذکور نزد من است. لطفا کسی بیاید و آنرا از من تحویل بگیرد.

خواهر همسرم به من تلفن زد و کسب تکلیف کرد. پاسخ دادم به ایشان بفرمایید همسرم انعام را با طیب خاطر داده و نه تنها حرام نیست، بلکه از شیر مادر هم حلال‌تر است.

.

.

شله‌زرد

 

سال‌هاست که ما روز ۲۸صفر نذری شله‌زرد داریم. اوایل که شله‌زرد می‌­پختیم همه فامیل دور هم جمع می‌­شدیم و کلی خوش می­‌گذشت. ولی چند سال اخیر مامان خودش نذری را می‌­پخت و ما هم کمکش می­‌کردیم. البته بیشتر کارها را خودش انجام می­‌داد.

سال گذشته روز ۲۸ صفر، ساعت هشت صبح بیدار شدم و بوی سوختگی حس کردم. رفتم دیدم مامان بالای سر دیگ شله‌زرد است. گفتم مامان فکر کنم ته گرفته است. مامانم گفت نه من از صبح بالای سرش هستم.

کفگیر را به ته دیگ زدم و چشمتان روز بد نبیند. بله شله‌زرد سوخته بود. بخاطر اینکه مامان یادش نبود که موقع هم زدن شله‌زرد باید کفگیر را تا ته دیگ برساند و از پایین هم بزند تا ته نگیرد. مامان تا چند ساعت فقط سطح شله‌زرد را هم زده بود. این اتفاق تلنگری بود به پدرم که متوجه بشود که مامان واقعا مشکلی دارد.

کوچک­ترین تغییر رفتار از طرف عزیزان را باید جدی بگیریم و زودتر درمان را شروع کنیم. مامان من چند سالی می­شد که رفتارش تغییر کرده بود ولی پدرم قبول نمی‌کرد.

.

.

تلفن

.

با تلفن منزل مشغول صحبت بودم و هم­‌زمان به مادر هم نگاه می‌­کردم که اگر چیزی لازم داشت برایش بیاورم. مدتی بود که دور خانه می‌­گشت. آرام و قرار نداشت. انگار دنبال چیزی بود. من هم­‌چنان با تلفن مشغول بودم. وقتی تلفن تمام شد متوجه شدم که مادر، جعبه دستمال کاغذی را برداشته و کنار گوش راستش گرفته (مثل گوشی تلفن) و دارد با مادرش صحبت می‌­کند! اول جا‌خوردم ولی کمی بعد به خودم آمدم و خیلی آرام از او پرسیدم: مامان چه کار می­‌کنید؟ مادر گفت: دارم با مادرم صحبت می­‌کنم.

پرسیدم: آن چیه توی دست­تان؟  پاسخ داد: جعبه دستمال کاغذی!

پرسیدم: چرا با جعبه دستمال کاغذی با مادرتان صحبت می­‌کنید؟ پاسخ داد: مجبور شدم. چون گوشی تلفن دست تو بود و داشتی با آن صحبت می‌‌کردی! 

<

.

تخم مرغ

 

دو سالی است که برای پدرم تشخیص بیماری آلزایمر داده شده است. من به کمک خواهر و برادرانم مراقب پدر هستیم. البته من چون با پدر زندگی می­‌کنم مراقب اصلی و شبانه روزی او هستم. مادرم در قید حیات نیست. او حدود پنج سال پبش در سن 76 سالگی به علت سکته قلبی دار فانی را وداع گفت. می‌خواهم خاطره ای کوتاه اما با نمک از مادرم را برایتان بازگو کنم.

می­گویید چرا مادرم؟ بیمار که پدرم می­باشد  چرا از او نمی­گویم؟

پدرم اکنون به بیماری آلزایمر مبتلاست. من، خواهر و برادرانم تازه فهمیده­‌ایم که‌ مادر سال­ها قبل از فوت، به بیماری آلزایمر دچار شده بود اما خواست خدا این بود که قبل از زمین‌­گیر شدن و پیشرفت بیماری، بدرود حیات گوید.

یادم هست یک شب شام برای خود و مادرم دو عدد تخم مرغ آب‌پز کردم، در یک بشقاب گذاشتم و آوردم بخوریم. دو تخم مرغ را پوست کندم و هر دو مشغول خوردن شدیم. مادرم تند تند تخم مرغ خودش را خورد و من هم مشغول خوردن بودم ولی تخم‌ مرغم نیمه کاره بود (دقت کنید قسمت بانمکش اینجاست). مادرم شروع کرد به خوردن تخم مرغ من و با وجود تعجب من، همه را تا آخر خورد.  و من همین‌طور مانده بودم هاج و واج! در عینِ حال خنده‌­ام نیز گرفته بود.

خدایش رحمت کند. خوب زیست وخوب مرد.

.

.

دکمه

.

پس از ابتلاء به بیماری، همسرم به چند نوع کار وسواس‌گونه دچار شده بود. یکی از این کارها خرید دکمه برای مانتو بود. بارها اتفاق افتاده بود که در تابستان گرم در ساعت ۲ بعد از ظهر لباس می‌پوشید و می‌خواست از منزل بیرون برود.

می‌پرسیدم: کجا می‌خواهی بروی؟

پاسخ می‌داد: می‌روم برای مانتو دکمه بخرم.

هیچ راهی نبود بجز اینکه لباس بپوشم و همراه او به بازار بروم.  تمام مغازه داران در شهر ما بعد از ظهر برای استراحت تعطیل می‌کنند و در دو شیفت سرِکار می‌آیند. وقتی که می‌دید مغازه دکمه فروشی بسته است، قبول می‌کرد و به منزلمان بر می‌گشتیم. 

در سفری به تهران، منزل یکی از دوستان اقامت داشتیم. شب ساعت دَه متوجه شدم که همسرم و همسر دوستم در منزل نیستند. از دوستم پرسیدم خانم‌ها کجا رفتند؟ پاسخ داد نمی‌دانم. فقط به من گفتند چند دقیقه می‌روند بیرون و زود بر می‌گردند. خیالم راحت بود که با هم هستند. چیزی نگذشت که به منزل بازگشتند. 

پرسیدم کجا رفتید؟ همسر دوستم دست مرا گرفت و نزدیک پنجره مشرف بر خیابان برد. چراغی را در دور دست نشان داد و گفت رفته بودیم آن مغازه برای مانتوی همسرت دکمه بخریم. اما فهمیدیم که آن مغازه دکمه فروشی نیست بلکه ساندویچ فروشی است و برگشتیم.

ما یک کیسه بزرگ پلاستیکی دکمه داریم که در دفعات مختلف خریداری شده است. اگر از هر نوع دکمه نیاز داشتید بفرمایید شاید ما داشته باشیم و تقدیم کنیم!

.

.

عینک

 

سیر پیشرفت بیماری مادر کند بود. از چندین سال قبل از تشخیص بیماری، تغییراتی در رفتارش دیده می‌شد که بسیار نامحسوس بود. یادم هست حدوداً دو سال پیش که مادر همچنان تنها زندگی می‌کرد و خودش توانایی انجام کارهای شخصی  را داشت، هنوز گاهی اوقات چند ساعتی در روز به منزل من یا برادرم می‌آمد. (توضیح آنکه من بعد از فوت ناگهانی همسرم مجبور شده بودم به زادگاهم برگردم و طبقه پایین منزل برادرم ساکن شوم.)

یک شب مادر برای احوالپرسی به منزل برادرم آمد. خانه برادرم حیاط بزرگ و با صفایی دارد و شب‌های تابستان همه با هم روی تخت‌های چوبی حیاط جمع می‌شدیم و اوقات خوبی را در کنار هم سپری می‌‌کردیم. اواخر تابستان بود و برادرم از درخت گردوی حیاط برای همه گردو چید و مشغول مغز کردن گردوها شد. طبق عادت، عینکش را از چشمش در آورد و داخل سینی چای گذاشت. همگی تا نیمه شب در کنار هم بودیم و بعد از آن مادر برای خواب به منزل خودش رفت.

 بعد از رفتن مادر، ما مشغول جمع کردن بشقاب و سایر وسایل پذیرایی شدیم. اما هر چه گشتیم اثری از عینک برادرم نبود. کل حیاط، زیر تخت، وسط گل‌ها، باغچه و… را گشتیم اما اثری از عینک نبود. به داخل خانه برگشتیم و با اینکه به یاد داشتیم آخرین بار عینک را در حیاط دیده‌ایم اما داخل خانه را هم گشتیم، ولی عینک را پیدا نکردیم.

صبح  روز بعد، با تصور اینکه شاید روشنی روز به پیدا شدن عینک کمک کند، همگی به حیاط رفتیم و دنبال عینک گشتیم اما خبری نبود. عقلمان به جایی قد نمی‌داد. به مادر زنگ زدم و پرسیدم که دیشب عینک برادرم را جایی دیده است؟‌ او گفت نه، فقط عینک خودش کنار میز تلفن است و عینک دیگری را ندیده است.

بعد از ناهار در منزل خودم مشغول کار بودم که متوجه شدم عینک مادرم روی کمد اتاق من است. متعجب از حرف مادر که گفت عینکش کنار میز تلفن است، به سرعت راهی خانه مادرم شدم که با خانه ما فقط یک کوچه فاصله داشت. وقتی رسیدم دیدم مادرم شب گذشته برای وضو گرفتن عینکش را در منزل من برداشته بود و قبل از رفتن عینک برادرم را به جای عینک خودش به چشم زده بود. جالب این بود که هم فریم‌ها با هم فرق داشت، هم سایز آنها، و هم نمره عینک­‌ها! اما مادرم اصلاً متوجه این تفاوت‌ها نشده بود.

.

.

حواسم هست!

 

چند ماهی بود که مادر هر روز وقت و بی‌وقت، با دل نگرانی به منزل ما می‌آمد و فقط در حد یک حال و احوال، هنوز از راه نرسیده، برمی‌گشت. یک روز عصر که به خانه مامان رفتم، پرسیدم مشکلی دارید؟ گفت نه. گفتم میای درب منزل، توی خانه هم  نمی‌آیی، نگران شدم. پدرم که حرف‌های من را شنید گفت دل‌تنگ است. گفتم آخر تو نمی‌آید. گفت حواسم به او هست. نگران نباش.

فردا پدرم آمد و بعد از کلی بگو و بخند گفت مامانت حواس‌پرتی گرفته است! گفتم آقا جون این حرف یعنی چه؟ چه حواس‌پرتی؟ خنده  تلخی کرد و گفت فکر کنم داره فراموشی می‌گیره ! از بعضی دوستان و آشنایان کمی در مورد بیماری دمانس شنیده بودیم اما زیاد آشنا نبودیم. بعد از این گفتگو، با کمک پدر، به پزشک مراجعه کردیم و بر پایه معاینات و آزمایش‌های بالینی، مشخص شد که متاسفانه مادر به آلزایمر مبتلا شده است! پدرم تا حدود یک سال بعد مراقب مادر بود و هر زمان ابراز نگرانی می‌کردیم، می‌گفت شما نگران نباشید، خودم حواسم  هست.

بعد از فوت پدر تازه متوجه وخامت اوضاع شدیم . تازه ماجرا شروع شده بود چون در خانواده کسی قبول نداشت که گفتار و رفتار غیر معمول مادر دست خودش نبوده و به دلیل بیماری است. بعد از کلی مشاوره به این نتیجه رسیدیم که اولین قدم  این است که قبول کنیم عزیزمان بیمار است. با سختی‌هایی روبه‌رو می‌شویم که اگر بیماری را قبول کردیم، هم شیرین، هم تلخ و هم خنده دارند. مخصوصا در مرحله اول و دوم بیماری چون با مسائلی مواجه می‌شویم که نمی‌دانیم باید بخندیم یا گریه کنیم.

این دو مرحله در تمام بیماران تقریبا شبیه یکدیگر است و همه آنها این مراحل را با شدت و ضعف متفاوت می‌گذرانند؛ حرف‌های تکراری، ترس‌ها، تهمت زدن‌ها، ناپدید شدن اشیاء و وسایل خانه، جابه‌جا کردن وسایل، مخفی کردن چیزهای مختلف، جرّوبَحث‌، درگیری فیزیکی، پرخاشگری و خشونت، نشناختن اقوام و فرزندان، بدرفتاری با آشنایان، بدغذایی، بیدارخوابی، ایراد گرفتن، وسواس‌ها، نشناختن محل زندگی، بیرون رفتن از خانه و گم شدن، توهم و صحبت کردن با افراد خیالی، نگاه کردن در آینه و نشناختن خود، با آینه حرف زدن یا حتی دعوا کردن. این موارد را همه تجربه می‌کنند. اگر بیماری را قبول کنیم و صبوری پیشه کنیم، تحمل همه این تغییرات رفتاری راحت‌تر می‌شود.

به نظر من مهم‌ترین موضوع، این است که مراحل و دوران این بیماری را بدون دارو نمی‌توان گذراند. هم برای بیمار و هم مراقب بهتر است که تحت نظر پزشک در صورت نیاز از دارو کمک بگیریم. هفت سال تجربه مراقبت از بیمار آلزایمر به من ثابت کرد که توصیه به نخوردن دارو پیشنهاد کسانی است که تجربه کافی ندارند.

 کاش می‌شد مراقبین  به فکر سلامتی خودشان هم باشند. چون اکثر مراقبین طبق گفته مشاوران و پزشکان به افسردگی، اضطراب  و عذاب وجدان دچار می‌شوند. وسواس نداشته باشید که همه کارها را باید خودتان انجام دهید و فکر نکنید کسی بهتر از شما نمی تواند انجام دهد. حرف‌ها‌یی را که دوست داشتم  کسی به من می‌گفت در اینجا نوشتم تا دیگران راه رفته را تکرار نکنند. به امید روزی  که شاهد هیچ درد و رنجی نباشیم.  به امید رفع بلا از همه.

.

.

آدم ربایی!

 

ساعت چهار عصر بود که خسته و کوفته سوار ماشین شدم و به سمت خانه حرکت کردم. نزدیکی‌های خانه یک لحظه مثل اینکه جن دیده باشم، جفت‌پا ترمز گرفتم. مگر در خانه قفل نبوده؟ مگر حاج‌خانم توی خانه نبوده‌؟ چه جوری در ساختمان را باز کرده، اصلا این وقت روز که همه خانه هستند، چرا حواس‌شان نبوده و …

همه این پرسش‌ها در عرض چند لحظه از ذهنم گذشت. سریع در ماشین را باز کردم و پریدم پائین. ماشینی با سرعت، بوق زنان و ناسزاگویان از کنارم رد شد. سریع خودم را به او رساندم و دستش را گرفتم و به گوشه‌ای بردم.

– بابا اینجا چه می‌کنی‌؟

– می خوام برم خونه مادرم، خونه شونو گم کردم.

– پدرم، مادرت چهل سال پیش فوت شده، آخر توی خیابان چه می‌کنی؟ چه‌جوری از خانه بیرون آمدی؟ مگر در قفل نبود؟ در همین حال سعی داشتم با هم به طرف ماشین برویم.

– منو کجا می‌بری؟  من می‌خوام برم خونه خودمون.

– خوب بیا بابا جان، بیا ببرمت خانه.

دستش را می‌کشید و مقاومت می‌کرد. فهمیدم که سردرگم‌شده است. سعی کردم آرامش کنم اما او بیشتر مقاومت می‌کرد و می‌‌گفت من تو را نمی‌شناسم، کجا می‌خوای منو ببری؟ ولم کن.

کم کم اصرار من و انکار او تبدیل شد به فریاد کمک خواستن حاج‌آقا و مقاومت فیزیکی او. این درحالی بود که من سعی داشتم او را سوار ماشین کنم. در همین لحظه ماشین کلانتری ۱۳ که تازه پیچیده بود داخل خیابان و از دور با صحنه آدم‌ربایی! مواجه شده بود، آژیرش را روشن کرد و با سرعت به سمت ما آمد و کنار ما ترمز گرفت. افسر درحالی‌که داشت اسلحه‌اش را بیرون می‌آورد، به سمت ما می‌آمد و فریاد می‌زد

– از پیرمرد فاصله بگیر، بهت هشدار می‌دم، از پیرمرد فاصله بگیر.

کل این اتفاقات در کمتر از یک دقیقه رخ داده بود و من هم خسته و درمانده دست بابا را رها کردم و به سمت افسر کلانتری رفتم و همینطور که نزدیک می‌شدم گفتم :

– پدرزنم است آلزایمر دارد، از خانه بیرون آمده و گم‌شده است.

ولی افسر اصلا به حرف من گوش نمی‌داد و فقط می‌گفت:

سرجایت بایست و دست‌هایت را روی سرت بگذار.

توقف کردم و گفتم بفرما ایستادم. می‌گویم پدرزنم است و برگشتم که حاج‌آقا را نشان بدهم که دیدم او در حال فرار است. به طرفش برگشتم که از فرارش جلوگیری کنم، که سربازی از پشت روی من پرید و به من دستبند زد. با حالتی مستاصل فریاد زدم:

– بابا شما فیلم زیاد می‌بینید. به خدا پیرمرد آلزایمر داره، گم می‌شه، بروید او را بگیرید.

یک ساعت بعد وکیلم و همسرم به همراه مدارک شناسایی به کلانتری رسیدند.

نمی‌دانستم به این وضعیت بخندم یا گریه کنم!

.

<

در مطب دکتر

 

تقريبا اوايل مرحله دوم بيماري مادرم بود. چند روزي بود كه از وقت دكترش گذشته بود و ما با هيچ ترفندي نتوانسته بوديم او را راضي كنيم كه به تهران بيايد. بالاخره با كلي اصرار و بهانه‌­هاي مختلف راضي شد. البته نه به قصد ویزیت دكتر!

در تهران هم چند روزي با برادرم مشغول سر و كله زدن و نقشه كشيدن بوديم و بالاخره از برادر زاده‌ام مشاوره! و کمک فکری گرفتيم و به بهانه اينكه برادرم مريض هست و بايد به دكتر برود، خانوادگی به مطب دكتر رفتیم!

در ابتدا برادرم به تنهايي داخل اتاق رفت تا براي دكتر اوضاع را شرح دهد و در تمام اين مدت مادرم در اتاق انتظار، ناشکیبا و بی­‌قرار بود. خلاصه با هم به اتاق دکتر رفتيم و مامان خيلي آرام روي صندلي نشست و خونسرد و مسلط، به همه پرسش‌های دكتر پاسخ داد! من و برادرم هم گيج و منگ به هم نگاه مي­‌كرديم.

 در پایان دكتر به مامان گفت اگر براي شما مشكل است كه به اینجا بياييد، من در شهر شما دكتر ديگري را به شما معرفي كنم. مامان با خنده و خونسرد گفت نه اقاي دكتر، اتفاقا من خيلي خوش‌حال هستم كه پيش شما می­آیم و اصلا براي من سخت نیست. خودم هم دلتنگ اینجا و نوه‌ام بودم!

 قيافه من و برادرم در آن لحظه ديدني بود. يك لحظه احساس كرديم ما مريضيم و مامان سالم است. خلاصه دكتر هم لبخندی به ما زد و فكر كنم دلش به حال ما سوخت!

مشابه اين اتفاق شايد چندين بار ديگر در مورد مسائل مختلف تکرار شد و ما  به این مشکل عادت كرديم.

خدا سايه پدر و مادر ­ را بر سرمان نگاه دارد.

.

.

نماز ظهر عاشورا

 

پدرم هیاتی بود و معمولا در ماه محرم مداحی می­‌کرد. ماه محرم آن سال به خاطر بیماری مادر، پدر نمی­‌توانست تنها­یش بگذارد و در مراسم شرکت کند. تاسوعا و عاشورا رفتم پیش مادر که پدرم بتواند با خیال راحت به مراسم عزاداری امام حسین‌‌(ع) برود و چه می­دانستم که این آخرین محرم پدرم است.

مادرم مذهبی بود و همیشه در این ایام در جلسات هیئت­‌های خانگی شرکت می­‌کرد ولی از وقتی‌که بیمار شده بود، دیگر متوجه عزاداری و هیئت نمی‌شد. همیشه نماز یومیه را توی مسجد می­‌خواند ولی الان یک روز نماز می­‌خواند و چند روز بعد عبادت نمی‌کرد. بعضی اوقات وضو می­گرفت، جانماز می‌انداخت، صلوات می‌فرستاد و دوباره جانماز را جمع می­‌کرد.

برای اینکه مادر هم بتواند در مراسم شرکت کند و دسته عزاداری را ببیند، در نزدیکی خانه محل مناسبی را در نظر گرفتم. نزدیک ظهر عاشورا وضو گرفتم و به مادر گفتم حاضر شویم و برویم سر کوچه توی پارک، تعزیه خوانی است. در آن روزها، مادرم دچار وسواس شدید نسبت به دستشویی بود و از ترس خیس کردن خودش، تند تند به توالت می­‌رفت. برای اینکه نیاز به دستشویی پیدا نکند، کمی عسل و زنجبیل به مادر دادم و گفتم برویم. حاضر شد و رفتیم.

به مراسم تعزیه خوانی که رسیدیم، خیلی شلوغ بود و تقریبا جایی برای نشستن ما نبود. بعد از کلی جستجو، بالاخره دو تا صندلی پیدا کردم و توی یک قسمت پارک که همه­‌اش خاک و شن و ماسه بود نشستیم. اذان ظهر شد. با خودم گفتم شاید مادر نتواند نماز به جماعت بخواند و ممکن است نماز دیگران هم مشکل‌دار بشود. گفتم مامان بریم خونه. گفت نه. می‌خوام نماز بخونم. گفتم باشه. توی دلم گفتم حالا اگر هم جایی از نماز را اشتباه انجام دهد خدا خودش قبول می­کند.

زمین محل نماز جماعت همه­‌اش خاک و شن بود. گفتم روی صندلی و به صورت نشسته نماز می‌خوانیم. هر چه به اطراف نگاه کردم مقوایی یا چیزی پیدا کنم که بتوانم کفش­‌هایم را در بیاورم و پاهایم را رویش بگذارم، چیزی پیدا نکردم. مجبور بودم پاهایم را روی خاک بگذارم. با خودم گفتم مشکلی نیست، می­رویم خانه جوراب­هایم را می‌شویم. این بود که پاهایم را گذاشتم روی خاک و نمازم را خواندم. مادر کنارم بود. اصلا به او نگفتم موقع نماز کفش‌هایت را در بیاور. مادر بدون هیچ مشکلی نماز خواند.

وسط نماز چشمم به پاهای مادر افتاد. دیدم کفش­ها را در آورده، زیر پاهایش گذاشته و در نتیجه پاهایش را روی خاک نگذاشته است! چنان به فکر فرو رفتم!

احسنت به تو ای عزیز جانم …

.

.

مچ­‌گیری!

.

یکی از شوک­هایی که به من وارد شد، روزی بود که برای چندمین بار مادر را پیش دکتر مغز و اعصاب بردم. برداشت من از وضعیت مادر این بود که با وجود تشخیص آلزایمر و حتی مشاهده فراموشی­‌ها و تکرارها، حالش خیلی بد نیست و کاملا متوجه اتفاقات و موقعیت­‌های اطراف هست. مثلا با من به اخبار گوش می­‌کرد. در مورد خبرها اظهار نظر می‌­کرد. گاهی روزنامه به دست می‌گرفت. گاهی بحث­‌های سیاسی می­‌کرد. هم‌­زمان با اهل خانه، تلویزیون تماشا می­‌کرد.

درحالی­‌که وقتی دکتر از مادر پرسید در کدام شهر و کشور زندگی می­کنی؟ اسم رییس جمهور کشورت چیست؟ آیا قبلا کار می‌کردی؟ چه شغلی داشتی؟ دیدم به هیچ­کدام از این پرسش­ها پاسخ نداد و با تکنیک خاصی از پاسخ دادن طفره رفت. پس از آن، سعی کردم در مورد وضعیت مادر و میزان پیشرفت بیماری، در قضاوت عجله نکنم. یک بار که دیدم مادر روزنامه به دست گرفته، از او خواستم که با صدای بلند بخواند. تیتر درشت روزنامه را با کمی غلط، بالاخره خواند. سپس از او خواستم که ادامه بدهد. چند دقیقه هیچ نگفت و بعد دوباره همان تیتر را خواند و این داستان چند بار تکرار شد. فهمیدم که بیش از این نمی­تواند بخواند.

با وجود پیشرفت بیماری، مثل همیشه خیلی باهوش بود. اسم اولین پرستار مادر”شهلا” بود و اگرچه شهلا خانم خیلی زود از پیش ما رفت ولی این اسم تا امروز، به همه پرستارهای مادر اطلاق می­شود.(مامان همه پرستارهایش را به این نام صدا می­زند). یک روز من و مادر پیش هم نشسته بودیم و پرستار کمی با فاصله در محل دیگری نشسته بود. در این موقع گوشی تلفنش زنگ زد و رفت که پاسخ بدهد. کمی بعد مادر به من گفت: مگه اسم این خانم “شهلا” نیست؟ گفتم چرا. گفت پس چرا گوشی را برداشت گفت بفرمایید، زهره هستم!

Permanent link to this article: https://dardashna.ir/?page_id=6041